اتفاقات روز هفتم تا دهم محرم (4)
ملاقات یزید بن حصین همدانى و عمر بن سعد
چون
تحمل عطش خصوصاً براى کودکان دیگر امکانپذیر
نبود، مردى از یاران امام حسین علیهالسلام به
نام یزیدبن حصین همدانى که در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده
تا نزد عمربن سعد رفته و با او در مورد آب مذاکره کنم، شاید از این تصمیم برگردد!
امام
علیهالسلام فرمود: اختیار با توست.
او
به خیمه عمربن سعد وارد شد بدون آن که سلام کند، عمربن سعد گفت: اى مرد همدانى! چه
عاملى تو را از سلام کردن به من بازداشت؟! مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسول او را
نمىشناسم؟!
آن
مرد همدانى گفت: اگر تو خود را مسلمان مى پندارى، پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و
تصمیم به کشتن آنها گرفته اى و آب فرات را که حتى حیوانات این وادى از آن
مى نوشند، از آنان مضایقه مى کنى و اجازه نمىدهى تا آنان نیز از این آب بنوشند
حتى اگر جان بر سر عطش بگذارند؟ و گمان مى کنى که خدا و رسول او را مى شناسى؟!
عمربن
سعد سر به زیر انداخت و گفت: اى همدانى! من مىدانم که آزار کردن این خاندان حرام
است! اما عبیدالله مرا به این کار واداشته است! و من در لحظات حساسى قرار گرفتهام
و نمىدانم باید چه بکنم؟! آیا حکومت رى را رها کنم، حکومتى که در اشتیاق آن
مى سوزم؟ و یا این که دستانم به خون حسین آلوده گردد در حالى که مى دانم کیفر این
کار، آتش است؟ ولى حکومت رى به منزله نور چشم من است. اى مرد همدانى! در خودم این
گذشت و فداکارى را که بتوانم از حکومت رى چشم بپوشم نمىبینم؟!
یزیدبن
حصین همدانى باز گشت و ماجرا را به عرض امام رسانید و گفت: عمربن سعد حاضر شده است
که شما را براى رسیدن به حکومت رى به قتل برساند!
آوردن آب از فرات
بهر
حال هر لحظه تب عطش در خیمه ها افزون مى شد، امام علیهالسلام برادر خود عباس بن
على بن ابى طالب را فرا خواند و به او مأموریت داد تا همراه سه نفر سواره و بیست
نفر پیاده جهت تدارک آب براى خیمه ها حرکت کند در حالى که بیست مشگ با خود داشتند.
آنان شبانه حرکت کردند تا به نزدیکى شط فرات رسیدند در حالى که نافع به هلال
پیشاپیش ایشان با پرچم مخصوص حرکت مىکرد.
امام صادق علیهالسلام
فرمود:
تاسوعا روزى است که در آن روز امام حسین و اصحابش را محاصره کردند و لشکر کوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن سعد به جهت کثرت لشکر و سپاه، اظهار شادمانى و مسرت مىکردند، و در این روز حسین را تنها غریب یافتند و دانستند که دیگر یاورى به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند کرد،
سپس امام صادق علیهالسلام فرمود:
پدرم فداى آن کسى که او را غریب و تنها گذاشته و در تضعیف او کوشیدند.عمر و
بن حجاج پرسید: کیستى؟
نافع
بن هلال خود را معرفى کرد.
ابن
حجاج گفت: اى برادر! خوش آمدى، علت آمدنت به اینجا چیست؟
نافع
گفت: آمدهام تا از این آب که ما را از آن محروم کردهاند، بنوشم.
عمرو
بن حجاج گفت: بنوش، تو را گورا باد.
نافع
بن هلال گفت: به خدا سوگند در حالى که حسین و یارانش تشنه کامند هرگز به تنهایى آب
ننوشم.
سپاهیان
عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها نباید از
این آب بنوشند، ما را براى همین جهت در این مکان گمارده اند.
در
حالى که سپاهیان عمرو بن حجاج نزدیکتر مى شدند، عباس بن على به پیادگان دستور داد
تا مشگها را پر کنند، و پیادگان نیز طبق دستور عمل کردند، و چون عمرو بن حجاج و
سپاهیانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن على و نافع بن هلال بر آنها حمله
ور شدند و آنها را به پیکار مشغول کردند، و سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج
بستند تا پیادگان توانستند مشگهاى آب را از آن منطقه دور کرده و به خیمه ها
برسانند.
سپاهیان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندکى آنها را به عقب راندند تا آن که مردى از سپاهیان عمرو بن حجاج با نیزه نافع بن هلال، زخمى عمیق برداشت و به علت خونریزى شدید، جان داد، و اصحاب به نزد امام باز گشتند.